این روزهای من.....



 

نمیدونم اینکه همه چی با خیلی از جزئیات یادم میمونه خوبه یا بده؟ مثلا اینکه حتی تاریخ دقیق بعضی چیزا رو که اصلا هم مهم نیستن یادت باشه؛ اینکه حتی به دندونپزشکت بگی دی ماه ۹۲ فلان کار رو روی دندونم انجام دادی و اونم توی پرونده چک کنه و با تعجب بگه آره درسته؛ و خیلی چیزای دیگه. ولی اینکه لحظه به لحظه‌ی سفر به کربلا رو یادمه رو خیلی دوست دارم.
دیشب به زینب پیام دادم یادته دو سال پیش این موقع کجا بودی؟ گفت آبادان؟ بعد گفت نه کربلا بودیم و من گفتمش نه داشتیم میرفتیم سمت نجف و یادم اومد که تا صبح چی کشیدم از دستش یادمه یعنی ما بهترین ماشینو سوار شدیم ولی با این حال کولر نداشت و با اینکه آبان بود ولی هوا خیلی گرم بود و ازونورم شدیدا گرد و غبار بود و خواهرمم شدید گرمش بود و منم کنار پنجره نشسته بودم و تا به زحمت خوابم میگرفت بیدارم میکرد که پنجره رو باز کن و بعد دوباره میگفت اذیت میشی گرد و غباره و ببند پنجره و این داستان تا صبح ۱۰ بار تکرار شد انقدر که دیگه با مظلومانه‌ترین حالت ممکن گفتمش بذار بخونم و موسی هم بهش گفتش چرا نمیذاری بخوابه گناه داره که دیگه دست برداشت و اونجا بود به این فکر کردم که قراره یه هفته من اجازه‌ی خوابیدن نداشته باشم ولی نمیدونستم به جایی میرسم که این بی‌خوابیا رو دوست داشته باشم؛ همیشه به خاطرات اون روز توی ماشین و به قول موسی فلاکتمون میخندیم کلی یاد موکبای بین راه میفتیم؛ یاد اینکه من اونجا شده بودم یه آدم دیگه که زینب همش میگفت زهرا خودتی؟؟؟؟ منی که روزی ۲۰ بار دستامو میشورم اونجا معنی تمیز بودن ۳۶۰ درجه برام تغییر کرده بود توی خاکا نشستمون؛ کنار خیابون کنار سطل زباله نشستنو که دیگه نگم بهتره

۱۱ آبان ۹۶ یکی از دوست داشتنی‌ترین روزای عمر منه که هیچوقت فراموشش نمیکنم با تمام جزئیاتش؛ که یه چیزاییشو فقط برای خودم نوشتم.

 ۱۱ آبان ۹۶ بعد از کلی خستگی بالاخره ساعت ۳ ظهر رسیدیم نجف و چون ایمان دوست موسی مسجد کوفه منتظرمون بود رفتیم کوفه و چقدر من از مسجد کوفه خوشم اومد؛ امسال که رفته بودم کربلا از یه زاویه از حیاط مسجد یه عکس انداختم و گذاشتم استوری و زیرش نوشتم و این نقطه از جهان و چند تا نقطه؛ چند نقطه که کلی حرف پشتشه و خدا میدونه و خودم. من عاشق اون نقطه از جهانم و شاید. نمیدونم آیا همیشه عاشق اون نقطه از جهان میمونم یا نه؟ 
از خاطرات مسجد کوفه بگذرم؛ تصمیم گرفتیم بریم مسجد سهله و بین مسجد کوفه و سهله یه مسیر یکم طولانیه و منم که پام آسیب دیده بود به سختی رفتم اون مسیرو ولی ترجیحا سعی کردم به روی خودم نیارم به خاطر بقیه و هم غرورم اجازه نمیداد بگم پام درد میکنه برای اذان مغرب مسجد سهله بودیم و برگشتیم بریم نجف تا شبو اونجا باشیم که یه پیرمرد عرب که خونشون اونجا بود گیر داده بود که امشبو مهمونش باشیم که موسی نظرمونو خواست منم با قاطعیت گفتمش نههه میخوایم بریم حرمو اونم که نمیتونست نه بگه و رفتیم نجف و بعد از استراحت رفتیم حرم؛ ما کوله‌هامونو توی حسینیه گذاشتیم بمونه ولی موسی اشتباه کرد و کوله ش رو اورد باهاش که شد دردسر و باعث شد توی ورودی قبل از حرم گم بشیم و کلی ماجرا شد تا همدیگه رو پیدا کردیم چون گوشیامونو هم گذاشتیم توی کوله‌ی اون که بده امانات و همین باعث شد ارتباطمون قطع بشه و حدود دو ساعت علاف شدیم منم پام به شدت درد گرفته بود انقد که دیگه واقعا نمیتونستم راه برم چون مسیر حسینیه تا حرم طولانی بود و نمیدونم چرا کلا مردم عراق اینجورن فقط آدرس میپرسی برای طولانی‌ترین مسیرا هم میگن "قریب" و ما اینو نمیدونستیم اونموقع و فقط من پنج دقیقه رفتم حرم که بازم قبل از حرم رفتن کلی ماجرا شد و توی شلوغی تفتیش موندیمو دیگه توان ایستادن نداشتم ازونورم زینب مدام میگفت حالا چیکار کنیم نگرانتم الان نمیتونی مسیر پیاده‌رویو بیای؛ کاش دوباره یه دکتر میرفتی و. انقد که دیگه من گریم گرفت اون چند دقیقه توی حرمو واقعا نمیتونم توصیف کنم ولی برای همیشه توی ذهنمو قلبم میمونه از حرم که برگشتیم رفتیم و یه انگشتر گرفتم که خیلی دوسش دارم و یکی از معدود چیزای مادی هستش که بهش تعلق خاطر خاصی دارم و دلیل خاص خودمو دارم؛ بعدم رفتیم شام بخوریم، که هیچ رستوران مناسبی پیدا نکردیم و آخر سر ناچارا به یه ساندویچ فلافل قانع شدیم که نگم چجوری بود همه چی توش ریخته بودن به جز فلافل! مثلا بادمجون سوخته منم نصفشو به زور خوردمو بقیشو دادم موسی گفتمش من به محیط‌زیست آسیب نمیزنم که بندازمش دور و از طرف من بندازش یعنی هلاک این توجیه کردنم شدم توی راه برگشت به حسینیه هم یه چرخ دستی گرفتیم برای کوله‌پشتی من چون بخاطر پام نمیتونستم بندازم رو شونم ولی آجی و موسی هم زرنگی دراوردن و اونا هم کولشونو گذاشتن روی چرخ دستی و کوله‌ی موسی به حدی سنگین بود که من همش به زینب میگفتم من مطمعم یه اتو و سشوار اورده باهاش یواشکی چون بدون اتو و سشوار اصلا نمیتونه زندگی کنه؛ حالا نگم اون چرخ‌دستی رو هم خودمون نبردیم و یکی دیگه زحمتشو کشید 
شب رو نجف خوابیدیم و فردا صبح مسیر پیاده‌روی رو شروع کردیم و عجیب اینکه پام دیگه هیچ دردی نداشت تا آخر سفر البته به ظاهر بد راه میرفتم که موسی یه جایی یواشکی ازم فیلم گرفته که وقتی میبینمش کلی میخندم و البته منم آخر مسیر از راه رفتنش یواشکی فیلم گرفتم

این همه‌ی اون روز دوست داشتنی نبود و برای خودم بارها نوشتم همون چیزیو که باعث شد ۱۱ آبان برام انقدر دوست داشتنی بشه


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سوالاتی که همیشه در آزمون نمونه سوالات فلش مکس می آید پیچ و رولپلاک سنگ نما ایران گردی استیکرکده حیوان خانگی بامزه کرشمه اسپلیت میتسوبیشی سیویل فایل فروشگاه اینترنتی اویتاآرت تنظیم خانواده